
سلام سلام براتون پارت اوردم. میدونم پارت اول خیلی کوتاه بود... 😕
اما این پارت یکم طولانی....
همه از ترس سکوت کرده بودن.
فقط صدای قدمای شخصی بود که شنیده میشد بوی عطرتلخش نشون میداد که حسابی بهم نزدیکه
پاچه دور چشم رو اروم باز کرد، نور به حدی بود که نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
دستش زیر چونم نشست و سرمو بالا گرفت.
صورتشو پوشونده بود.
ترسیده به مردای دورو برم خیره شدم.
از ترس قفسه سینم تند تند بالا میرفت، حس میکردم از زیر ماسک بهم پوزخند میزنه.
رو به ادماش با صدای بمی گفت:
_مگه نگفتم سالم بیارینش؟
چرا صورتش زخمیه.؟!
یکی از ادماش ترسیده گفت:
_اق..ا خودش وحشی بازی در اورد.
چشماشو ریز کرد و برا اینکه هم قدم بشه کنارم نشست وتو چشام زل زد.
رنگ چشاش مثل اقیانوس پر تلاطم بود.
_پس دختر حاج موسوی مثل خودشون وحشیه!
خانواده منو از کجا میشناخت؟
سعی کردم دستمو باز کنم که خندید.
_انرژیتو رو بزار برای جاهای دیگه لازمت میشه.
حرفش بوی تهدید میداد.
لبمو روی هم فشردم که سری کج کرد.
......... ادامههه دارددد
شب خوش.