
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
دستمو جلوی دهنم گذاشتم و تند تند سری تکون دادم که آبان گفت:
- ولش کن...
- تو دخالت نکن آبان.
شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد.
- مگه با تو نیستم حر...م ز....ده؟!
اگه تواناییش رو داشتم کل این میزو روی سرش خالی میکردم.
پیاز رو برداشتم که لبخند رضایت بخشی زد.
- آفرین دختر کوچولو.
با اکراه گازی زدم که همون لحضه حالت تهوع گرفتم، خواستم کنار بزارم که گفت:
- کافیه فقط برگرده جای اولیش!
نه تنها امشب تا وقتی که اسیر منی هر روز همینو تو حلقومت جا میدم.
با هق هق خفه ای شروع کردم به خوردن.
حالم از خودم بهم میخورد.
پیاز اولو به زور خوردم ولی مطمعنم بودم چند ثانیه دیگه همرو بالا میارم.
- از اون فلفلا هم بخور.
لعنتی تو چرا اینقدر نامردی؟
مطمعنم بابا بزرگم هر بلایی سرت اورده بدتر از اینا نبوده!
یه آدم چقدر میتونه عقده ای باشه؟
فلفلو که خوردم دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم بدو به سمت سطل زباله رفتم و عوق زدم.
صدای عصبی آبان بلند شد.
- اه شامم کوفتم شد.
قاشق رو توی ظرف کوبید و رفت.
حالا من موندم و قاتل جونم...
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
اشاره ای به سلطان کرد.
- شامش رو بیار.
سری تکون داد.
- چشم آقا.
چند ثانیه بعد یه ظرف همراه با دوتا پیاز گنده و فلفل جلوم قرار گرفت.
بهت زده نگاش کردم پوزخند لبش لحضه ای محو نمیشد.
باورم نمیشه اینارو جلوم گذاشته باشه اونم بعد از سه روز معده خالی!
- بخور.
حتی خواهرش هم تعجب کرده بود.
سری تکون دادم که نمیتونم.
با خوردن یه تیکه از اینا معدم آتیش میگرفت.
دستشو زیر چونش زد.
- دوست نداری؟!
با بغض سری تکون دادم که گفت:
- آخی خب همینو به زبون بیار.
اشاره ای به کبابای جلوش کرد.
- کدومو دوست داری بگو همونو برات بزارم؟
میدونستم مسخرم میکرد، خواستم از جام بلند شدم که محکم به میز کوبید.
- بتمرگ سرجات.
تخم جن وقتی لال مونی گرفتی نتیجه اش میشه این...
مطمعن بودم اگه زبون هم داشتم و ازش درخواست میکردم هیچکدوم از اینا سهمم نمیشد.
سَردم بود، دستم به شدت درد میکرد و به سختی تکونش میدادم.
- زودباش چیزی که جلوت گذاشتم و تا آخر بخور.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟ این پارت خیلی خشن بود
دختر مظلومم🥺

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
فقط یه ح..وله بلند بود.
- بپوش بیا بیرون.
با دستای لرزون ح..وله رو ازش گرفتم و خودمو خشک کردم و دوباره همونو تن..م کرد.
دستمو به سختی حرکت میدادم
نکنه شکسته باشه!
با پست دستم اشکامو پس میزدم، دنبال جسم تیزی بودم که خودمو خلاص کنم ولی صدای عصبی ساواش باعث شد سریع از ح...موم بیرون بزنم.
نگاه سرتا پایی بهم انداخت.
از حالت نگاهش اصلا متوجه نمیشدم قراره چه بلایی سرم بیاره.
- بیا پایین شام بخور.
اشاره ای به تنم کردم که لباس ندارم.
سری کج کرد.
- متاسفانه زبون لال ها رو بلد نیستم ولی اگه ازم خواهش کنی بهت لباس بدم با کمال میل درخواستت رو میپذیرم.
لبمو بهم فشردم، چرا حرفمو باور نمیکرد.
پوزخندی زد.
- راه بیوفت.
از موهام آب میچکید، ح..وله تا زانو هام میرسید و مثل بید میلرزیدم.
وقتی دید تکون نمیخورم بازوم رو محکم فشرد که از درد صورتمو جمع کردم.
- ببین من همیشه اینقدر آروم نیستم.
اگه این وحشی بازی ها آرامششه، پس تو عصبانیت قراره چه بلایی سرم بیاره؟
پشت میز نهار خوری نشستم.
با دیدن غذاهای رنگ و وارنگ دهنم آب افتاد.
انواع کباب و سالاد و ماست روی میز چیده بود.
ساواش و آبان کنار هم نشسته بودن.
کپی هم بودن، ولی به آبان میخورد چندین سال ازش بزرگتر باشه.
خواستم قاشق رو بردارم که ساواش گفت:
- دست نگه دار، این غذاها برا تو نیست.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟

دوتا پارت هم فردا داریم.
منتظر باشید.

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
چند ثانیه بعد همراه با شیشه وی...س..کی وارد حم...وم شد.
نصفشو س...ر کشیده بود.
فقط میتونستم گریه کنم، دستم خیلی درد میکرد.
به چارچوب تکیه داده بود و با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.
- بیرون بیار.
بهت زده نگاش کردم، حاضر بودم خونمو بریزه ولی اینکارو نکنم.
وقتی دیدی مثل مجسمه نگاش میکنم خودش دست به کار شد، شیشه توی دستش رو پرت کرد که هزار تیکه شد.
با چشمای قرمز و خونسردش گفت:
- یه بار دیگه بهت میگم بیرونش بیار.
کف دستامو بهم مالیدم و التماسش کردم ولی اون مثل یه رباطی که بهش دستور داده باشن بدون هیچ احساسی ل...باسمو بی...رون کشید.
هق هقم با صدای آب قاطی شده بود.
از خجالت و درد داشتم می مردم.
من حتی اجازه نمیدم مامانم منو بدون ل...باس ببینه ولی حالا جلوی این ع...وضی بدون هیچ لب...اسی ظ...اهر بودم.
محکم منو زیر د...و...ش آب سرد گرفت.
به سختی نفس میکشیدم که شامپو رو روی سرم خالی کرد و لیف صابون رو دستم داد.
- خودتو قشنگ میشوری حالم از بوی تنت بهم میخوره.
اینو گفت و از ح...موم بیرون زد.
بی حال کف حم...وم افتادم، فقط چند روز اسیر این مرد بودم و منو به این روز انداخته بود.
دلم میخواست خونه خودمون باشم و بابابزرگ هر روز تحقیرم کنه ولی این بلاها سرم نیاد.
تند تند قبل اینکه سرو کله اش پیدا بشه خودمو شستم و خواستم دوباره لباسامو بپوشم که در حموم نصف و نیمه باز شد.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

سلاااام.
میدونم که این چند وقت نبودم و پارت نزاشتم امااااا......
یه خبر خوب دارم براتون
رمان قناری زبون بسته شاید بالای 500 پارت داشته باشه و من داشتم 50 پارت اولشو مینوشتم 🙂

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
دستم خیلی درد میکرد، هیچکس توی این خونه نبود که به دادم برسه، خواهرش رو توی چارچوب آشپزخونه دیدم.
نگاه اونم بی حس و سرد بود.
- اردلان زنگ زد.
ساواش پرسید.
- خب دکترا چی گفتن؟!
دستشو مشت کرد با نفرت بهم خیره شد.
- آبان باتوعم میگم چیشده؟!
نفس عمیقی کشید، سعی میکرد گریه اش رو کنترل کنه.
- دخترم به لطف بابای این بی همه چیز دیگه هیچوقت نمیتونه راه بره.
دایی من چیکار کرده بود!
ساواش عصبی گردنش رو تکون داد و مثل شیر گرسنه به سمتم حمله ور شد.
دقیقا جایی از دستمو فشرد که بیش از حد درد میکرد.
میدونستم امشبم قرار نیست با آرامش بخوابم.
منو کشون کشون به سمت اتاق خودش کشید.
در اتاق رو قفل کرد.
- امش...ب بلایی سرت میارم که صدای زج..ه ه..ات به گوش بابای حر...م ز....ه ات برسه.
هق هقم شروع شد که ل....باس..شو با شدت از تن...ش بیرون کشید وسط اتاق پرت کرد
نه نه تو رو خدا این بلا رو سرم نیار.
دستمو محکم به سمت حم...وم کشید شیر آب سردو تا اخر باز، خواستم از زیرش بیرون بیام که داد زد.
- تکون بخوری همینجا خ...ونت رو می...ریزم.
از ترس سری تکون دادم، آب یخ یخ بود.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
قفسه س..ینم از درد بالا پایین میشد، کل صورتم پر از اشک شده بود.
منو به سمت خودش چرخوند و چ..ونمو توی دستش گرفت.
رد نگاهش به گ..ردنم افتاد.
- ه...وس کردم کار نیمه تموم اون شبو الان تموم کنم.
محکم به س...ینه اش کوبیدم که مچ..مو گرفت و سی....لی مح...کمی توی ص...ورت خوابوند.
دیگه هیچ دردی رو احساس نمیکردم بدنم بی حس بی حس شده بود.
قاشق دا... بعدی رو بهم نزدیک کرد که از ترس چشمامو بستم
چند ثانیه توی این حالت بودم ولی جاییم نسوخت...
قاشق رو محکم تو ظرف شویی پرت کرد فریاد زد.
- سلطان...
زن تقریباً پنجاه ساله ای وارد آشپزخونه شد.
- جانم آقا؟
- ببرش حموم، یک ساعت دیگه تمیز تحویلم میدی.
به سمتش رفتم هیستریک و تند تند با زبون اشاره گفتم:
- میخوای چه بلایی سرم بیاری؟
مچ دستمو گرفت و مح...کم پی..چ داد.
- قسم میخورم فقط یکبار دیگه این حرکتو انجام بدی جفت دستاتو میشکنم.
الانم با سلطان میری حموم بخوای اذیتش کنی خودم میام سراغت...
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
وارد خونه که شدیم رو به نگهبوناش گفت:
- نزارید هِنری داخل بیاد.
به محض بسته شدن در ورودی من ول کرد که محکم روی زمین افتادم، جوری که صدای خورد شدن استخونام رو شنیدم.
لبمو از درد گزیدم که موهام توی دستش گرفت:
- کارت به جایی رسیده که منو مسخره خودت میکنی؟
از درد به گریه افتادم، خدایا چرا این کابوس تمومی نداره؟!
کشون کشون منو تا آشپزخونه کشید.
کل بدنم درد میکرد و میسوخت.
بازوم رو گرفت از جا بلندم کرد، با نفرت نگاهی بهم انداخت و چشماشو ریز کرد.
دستی روی بازوی کشیدم.
و قسمتی از لباس رو که سوراخ شده بود رو کامل پاره کرد.
گاز روشن کرد که چشمام از حدقه بیرون، لحضه ای حس کردم خون تو رگام یخ بست و قلبم از کار افتاد.
آتیش نه نه نه
این مرد چرا حرفمو باور نمیکرد!
چرا اینقدر ظالم بود؟
مگه چه بلایی سرش اورده بودن که اینجوری تلافی میکرد؟
خواستم از زیر دستش فرار کنم که دستش دور کمرم نشست منو چفت خودش کرد.
بدن اون گرم گرم بود.
سرمو به عقب چرخوندم و توی چشمای بی روحش زل زدم.
ملتمسانه با زبون بی زبون ازش خواهش کردم.
ولی تنها یک حرفو کنار گوشم پچ زد.
- بگو معذرت میخوام تا ولت کنم.
با گریه سری تکون دادم که نمی تونم اونم گفت:
- شرمنده منم نمیتونم رحمی بهت کنم.
قاشق داغ رو محکم روی بازوم فشرد که از درد و سوزش هق هقم بلند شد و به ساعد دستش چنگ زدم.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
با بغض بهش خیره شدم که نگاه انزجار کننده ای بهم انداخت.
- اینجوری نگام نکن من دلم به حال حر...م ز...ه ها نمیسوزه.
حالا هم مثل یه دختر بچه خوب همراهم راه بیوفت تا این سگ نفهم دست از سرمون برداره.
از موقعیت استفاده کردم و از تو جام تکون نخوردم.
لبشو کج کرد و خندید.
- داری باهام بدجور تا میکنی؟
با زبون اشاره گفتم:
- چه فرقی به حالم میکنه بلاخره که میخوای اذیتم کنی.
صورتشو جمع کرد.
- الان مثلا لالی؟ ببین برا هرکسی بتونی نقش بازی کنی برای من عمرا بتونی
بهتر نیست یه جاهایی خود واقعیتون باشین؟
خاندان شما خسته نشده از نقش بازی کردن؟
کلافه با زبون اشارم گفتم:
- من خودمم نقش بازی نمیکنم.
سری تکون داد.
- نه با تو نمیشه مثل آدم حرف زد.
خواستم فرار کنم که یهو با یه قدم خودشو بهم رسوند و از جا بلندم کردم، یه مشت تو س..نه اش کوبیدم که منو چف...ت خودش کرد.
باز پارس سگ بلند شد که گفت:
- حالش خوب نیست بغلش کردم.
انگاری که سگش قانع شده بود چون دیگه پارسی ازش بلند نشد.
به سمت خونه راه افتاد.
- این سگمم اگه ذات پلیدت رو بفهمه خودش تیـ...که تیـ...که ات میکنه.
جوری منو به خودش محکم چس..پونده بود که نتونم حرکتی بزنم و سگش شک کنه.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
ساواش برزخی نگاهی بهم انداخت.
- خودت جوری بیا سمتم که فکر نکنه قراره بهت آسیب بزنم.
ابرویی بالا انداختم که تهدید وار گفت:
- من راحت میتونم اینو بیهوش کنم پس مجازاتت رو سنگین تر نکن.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم سگ رو آروم کنم، باورش برام سخته ولی وقتی دستمو روی سرش کشیدم آروم شد که این تعحب ساواش رو بیشتر کرد.
اینجور که از برخوردش فهمیدم این سگ محبوبش بود ولی چرا از من دفاع میکرد؟
به سمت ساواش رفتم که درجا بلند شد.
عصبی گفت:
- کاریش ندارم برو رد کارت...
سگ زوزه ای کشید که از ترس ناخودآگاه دست ساواش رو گرفتم تا خواستم دستشو ول کنم محکم تر گرفت.
به صورتش زل زدم که با اخم نگام میکرد.
- برو خداراشکر کن که شانس اوردی.
خواست منو به سمت انباری ببره که سگش باز پارس کرد که ساواش کفری گفت:
- هنری بس کن قرار نیست اینجا زندانیش کنم، میخوام درو ببندم.
لبخند ریزی روی لبم نشست که از چشم ساواش دور نموند.
- زیادی خوشحال نباش، اینجا هنری نذاشت.
اتاق خ..ابم از کی کمک میخوای؟
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

ساعت 2 صب اومدم پست بزارم 😐🤦🏻♀️
هه فکر کردین رمان اوردم نه خیرر من زرنگم به هر هر حال 10 دقیقه دیگه پارت قناری میدم ولی خووب..
اومدم اهنگ بخونم. 😁
ولی 3تا اهنگ میخونم
1:گلزااار 100تا معذرت: اهم اهم. تتتووو خرررااابب کررردییییی هممهههه چچچچیییییی رررروووو خوووووودتتت تووووییییی کههه زدیییی زززیییررر قوووولللت..
خوب بسه
این یکی خیلی ترند شده
2:از چشام باریدن تورو تاا دیدم باهام بازییی کردددد... چییی کاا کردیییی بااا دلمم واییی چی کار کردی با دلم وایی
خوب خوندم
اخری خیلی خوبه
شماره 3:اهنگ گوسفند منهههه فداش بشم منه بجه مامانش بجه ی بابایشششش
شب خوش🫡

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
با شنیدن صدای سگا به ساواش نزدیک شدم که محکم هلم داد که چند قدم دور ازش پرت شدم.
ساواش داد زد.
- پسرا حسابشو برسین.
با وحشت به سگا خیره بودم، از دور دندونای تیزشون برق میزد.
مرگم حتمی بود، از ترس دستمو جلوی چشمم گذاشتم که پارس سگی کنارم شنیده شد
داشتم قبض روح میشدم که با صدای ساواش دستمو از جلوی چشمام برداشتم.
- هنری چیکار میکنی؟
چرا جلوشون رو گرفتی؟
متعجب به سگ رو به رو خیره شدم.
یکی از سگ ها به هیچ عنوان اجازه نمیداد که بقیه بهم حمله کنن و چون جسه اش از همه بزرگتر بود بقیه از ترس خودشون رو عقب میکشیدن.
منم از فرصت استفاده کردم و آروم آروم عقب رفتم.
چنان پارسی کرد که همشون از ترس پا به فرار گذاشتن ساواش بهت زده به سگش خیره شده بود.
رو به آدماش گفت:
- اینو ببرین انباری تا ببینم این سگ چه مرگشه...
به محض اینکه نزدیک من شدن چنان به سمتشون حمله ور شد که از ترس پا به فرار گذاشتن.
قلبم محکم به سینه مبکوبید.
باورم نمیشه انگار خدا این سگو برای نجات من فرستاده بود.
- هنری آروم باش چرا به آدمای من حمله میکنی.
مشخص بود سگش عصبیه و حالت تهاجمی گرفته و بود و رو به ساواش زوزه میکشید.
ساواش تا خواست به سمت من بیاد نزدیک بود گازش بگیره که داد زد.
- آروم باش کاریش ندارم.
سگ به سمت من اومد که ترسیده خودمو عقب کشیدم.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
صداش دقیقا بیخ گوشم بود.
- اگه امروز به حرفت نیارم پسر مامانم نیستم.
دستمو بی هوا کشید که هینی خفه ای کشیدم.
با سرعت از انباری بیرون زدیم، شب بود و برف با شدت میبارید.
لباسم خیس خیس بود و داشتم تو این هوا یخ میزدم.
داد زد.
- حامد قلاده سگا رو باز کن.
با چشمای گرد شده به سمتش چرخیدم.
- دیگه التماسم کنی فایده نداره بهت وقت داده بودم.
با زبون اشاره تند تند بهش گفتم:
- من نمیتونم حرفم بزنم.
ولی خونسرد بهم خیره بود.
- فکر میکنی من اینقدر خرم که تو رو با دختر خاله لالت اشتباه بگیرم؟
نه جانم ذات پلیدت رو خوب میشناسم.
حتی میدونم اون بیچاره هم شما هم به این روز انداختین ولی به زودی تک تکتون رو به خاک سیاه میشونم.
لعنتی حتی منو هم میشناخت...
رو به روش ایستادم و هرچی با زبون اشاره خواستم ثابت کنم فقط دست به جیب بهم خیره بود.
یکی از آدماش که کنارمون بود گفت:
- رییس خود خودشه الکی ادای دختر خالش رو در میاره، از زیبا یکبار دیگه هم پرسیدم
میگه خیلی سلیطه است همیشه سعی داشته دختر خالش رو خراب کنه.
با نفرت بهش خیره شدم، داشتن خرابکاری خودشون رو لاپوشونی میکردن.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟ شرط پارت بعد
پنج لایک پنج کامنت

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
...
کف انباری خیس و سرد سرد بود.
از بس گریه کرده بودم بینیم گرفته بود.
نمیدونم چند روز بدون هیچ آب و غذایی اینجا زندانی بودم.
معدم خیلی درد میکرد.
سرمو روی پام گذاشتم قارقور شکم بلند شده بود، هر لحظه حس میکردم که قراره با دنیا خداحافظی کنم.
با صدای مهیبی لای چشمامو باز کردم، اتاق تاریک تاریک بود.
حتی نمیدونستم الان شبه یا روز!
صدای چکه بارون و قدم های شخصی که نمیدونستم کیه فضا رو ترسناک تر کرده بود.
چند ثانیه گذشت که بوی سیگار توی بینیم پیچید، از اونجایی که ریه ام حساس بود به سرفه افتادم.
- تا کی میخوای تحمل کنی و حرف نزنی؟
یقین داشتم این پسر سادیسم داره و از عذاب کشیدن من لذت میبرد.
- سه روز غذا نخوردی اگه به سکوتت ادامه بدی همچنان ادامه داره...
لحن صداش آروم بود ولی کاش میتونستم صورتش رو ببینم.
تو رویاهام همیشه دوست داشتم با یه مرد چشم آبی ازدواج کنم ولی الان از هر کی که رنگ چشماش آبیه متنفرم...
- بوی گند گرفتی!
چه حسی داری که هیچکس برا نجات دادنن هیچ اقدامی نکرده؟
شایدم نمیخوان نشون بدن که عزیز دوردونه یا شایدم وارث حاج موسوی هستی؟
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
- از لج من حرف نمیزنی؟
خوشت میاد بهت دس..ت میزنم؟
تند تند سری برا مخالفت تکون دادم.
از روی ت..خت بلند شد و چنگی به موهاش زد عصبی بطری شیشه ای رو به دیوار کوبید که از ترس به سکسکه افتادم.
دستام از شدت درد بی حس شده بود و جای سرنگ خون ریزی میکرد.
- این تازه اولشه...
با بغض نگاش کردم هیچ رحمی تو کارش نبود.
- سری بعدی میندازمت جلوی س...گام تیکه پارت کنن
ببینم اون موقع هم لال مونی میگیری یا نه.
دوباره به سمتم اومد که سریع پاهامو جمع کردم.
پوزخندی زد.
- حالم بهم میخوره میبینمت.
تو نج..سی تو نح..سی تو نطفه ح..م ز..ده ای..
تنم به شدت میلرزید.
گ..ردنم از شدت گا...ی که گرفته بود میسوخت و حس میکردم با اون دن...دونای تیزش س...وراخش کرده.
دستمو باز کرد و بازوم رو م...حکم گرفت و از روی تخ...ت بلندم کرد.
اگه دستش دور ک...رم حلقه نشده بود قطعا پخش زمین میشدم.
هیچ حسی توی بد...نم نداشتم، شل شل شده بودم.
- راه بیوفت برا من ادا درنیار.
سریع با اشاره گفتم:
- من نمیتونم حرف بزنم.
- این خل بازی ها چیه؟!
پاشو ببینم...
نگاهی به اتاقش انداختم و با دیدن خودکار خواستم به سمتش برم که یقه پیراهنمو گرفت.
- گمشو از اتاق من برو بیرون نمیخوام حتی یک ثانیه تحملت کنم.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

•قــناری زبـون بســته⛔
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
هق هقم بلند شد که خندید.
- آفرین بیشتر...
بیشتر گریه کن، میخوام صدات کل اتاق بپیچه...
من هق میزدم اون با پوزخند بهم خیره بود.
دستشو روی گ.ونم گذاشت و ص..ورتش رو بهم نزدیک کرد، بوی الــ...کل و عطرش باهام قاطی شده بود.
کاش باز تشنج کنم
کاش زبونم باز شه
کاش یکی...
با دا... شدن ل....م برق از سرم پرید...
این ب...شرف چیکار میکرد، به چه حقی بهم دس...ت درا...ی میکرد؟ خواستم با پایی که آزاد بود تو شکمش بکوبم که سریع نقشمو گرفت و سن....گینی ت...ش رو ر...م انداخت.
فاصله ص...ورتش باهم م...یلی متری بود.
- التماس نمیکنی نه؟!
حالا از اینکه چرا نگفته بودم نمیتونم حرف بزنم پشیمون بودم.
دهنم عین ماهی باز و بسته کردم ولی فایده ای نداشت اینم اینقدر م...ست بود که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که من چه مرگمه...
سرشو توی گ....دنم فرو کرد و با هر گا...ی که میزد هق هقم بالا میرفت.
خدایا تو رو جون هرکی که دوست داری نجاتم بده قسم میخورم از این به بعد حتی یه نمازمم ترک نکنم.
هرچی تقلا کردم فایده ای نداشت حتی خدا هم صدامو نمیشنید.
وقتی به لبا...م رسید چشمامو روی هم فشردم و هق زدم.
یهویی چون...مو گرفت که از ترس چشمامو باز کردم.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ••
پارتش صحنه داره

میدونید من که خودم از بی کفنی زندم🤣
اگه کفن داشتم خودم از دست این وضعیت میک. شتم
میدونید اگه بخوام بمیرمم والدین گرامیم باید 100 میل
واسه عزای من خرج کنم
پـــس
نه راه پست دارم نه راه پیـش
شب خوش تا یک جمله انگیزشی دیگه♕🤣

ا'گـه؛
یه "روزی
۱۵ ثـــا'نـیـه. به" مـر'گـــتـ بود
چــه چی"زی قبل مــــ"ر گــتــ" مــیگفتیـ'