➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁22

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁22

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

فقط یه ح..وله بلند بود.

- بپوش بیا بیرون.

با دستای لرزون ح..وله رو ازش گرفتم و خودمو خشک کردم و دوباره همونو تن..م کرد.

دستمو به سختی حرکت میدادم

نکنه شکسته باشه!

با پست دستم اشکامو پس میزدم، دنبال جسم تیزی بودم که خودمو خلاص کنم ولی صدای عصبی ساواش باعث شد سریع از ح...موم بیرون بزنم.

نگاه سرتا پایی بهم انداخت.

از حالت نگاهش اصلا متوجه نمیشدم قراره چه بلایی سرم بیاره.

- بیا پایین شام بخور.

اشاره ای به تنم کردم که لباس ندارم.

سری کج کرد.

- متاسفانه زبون لال ها رو بلد نیستم ولی اگه ازم خواهش کنی بهت لباس بدم با کمال میل درخواستت رو میپذیرم.

لبمو بهم فشردم، چرا حرفمو باور نمیکرد.

پوزخندی زد.

- راه بیوفت.

از موهام آب میچکید، ح..وله تا زانو هام میرسید و مثل بید میلرزیدم.

وقتی دید تکون نمیخورم بازوم رو محکم فشرد که از درد صورتمو جمع کردم.

- ببین من همیشه اینقدر آروم نیستم.

اگه این وحشی بازی ها آرامششه، پس تو عصبانیت قراره چه بلایی سرم بیاره؟

پشت میز نهار خوری نشستم.

با دیدن غذاهای رنگ و وارنگ دهنم آب افتاد.

انواع کباب و سالاد و ماست روی میز چیده بود.

ساواش و آبان کنار هم نشسته بودن.

کپی هم بودن، ولی به آبان میخورد چندین سال ازش بزرگتر باشه.

خواستم قاشق رو بردارم که ساواش گفت:

- دست نگه دار، این غذاها برا تو نیست.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➟