
"تو این قسمت حقیقت بزرگی رو متوجه می شید"
_زبون نداری یا موش خورده؟
با نفرت به ادماش خیره شدم که ترسیده به هم دیگه نگاه میکردن.
وقتی دید حرفی نمیزنم گلوم رو محکم فشرد.
_کری؟
نفسم بالا نمی اومد، حتی دستامم بسته بود و نمیتونستم با زبون اشاره بهش بفهمونم که من اونی نیستم که میخوای.
وقتی دید قصد حرف زدن ندارم پر حرص هلم داد که با صندلی محکم به زمین خوردم.
__نویسنده: بله دیگه اقا ساواش گاو شاخ دار هستن یه هیجده چرخم بلند میکنن میکوبن زمین. من اصلا باورم نمیشه همه زورشو داره سره یه دختر خالی میکنه. تازه شاید تا قسمت 15 بدترم بشه😭 دوباره تأکید میکنم این رمان دارای صحنه های خشونت امیزه.
ادامه👈🏻 از شدت درد لبمو به هم فشردم، اشک تو چشمم جمع شده بود.
تهدید وار گفت:_سکوتت رو گذاشتم پای ترست، سری بعدی سوالی ازت بپرسم و صدایی ازت بلند نشه خودم زبونت رو میبرم
لرزش بدنم به حدی بود که مطمئن بودم همه متوجه اش شدن.
_جعمش کنید.
یکی بدو بدو به سمتم اومد.
چون از خدا بی خبر بود گفت: تورو جون هرکی دوست داری پا روی دمش نزار، این بدجور عصبیه یه بلایی سرت میاره.
لبمو بهم فشردم و با گریه سری تکون دادم که نمیتونم حرف بزنم ولی از کجا منظور منو بفهمه!؟
مگه چند بار ادم لال دیده.
ادمی که نمیشناختم به چه دلیلی منو دزدیده پشت بهم واستاده بود
به اندام ورزیده اش خیره شدم، وقتی دستاشو مشت گرفته بود چیزی نمونده بود تمام رگاش بیرون بزنه.
اگه منو نمی دزدید 100 درصد کراشم بودو عاشقش میشدم.
اشکام دیدمو تا کرده بود، از خدا میخواستم دیگه سوالی ازم نپرسه وگرنه نمیدونستم چطوری ثابت کنم که من بی زبونم.
_خانواده اش فهمیدن که دخترشون رو دزدیدیم؟!
_بله اقا خبرشو به پدرش ناصر رسوندیم.
با شنیدن اسم داییم ماتم برد. پ.. پس منو به جای دختر داییم اشتباهی دزدیدن؟!
_پدرش نه اون پدر بزرگ بی همه چیزش میدونه عزیز دوردونه، وارث سرمایه گذاری هش پیش منه.؟!
بیاید پایین......... 👇🏻
خوب رمان تموم شد
نظرتون رو از قسمت اول تا سه واسم کامنت بزارین تا ببینم خوشتون اومده یا نه 🙂
گولتون زدم برید بالا.... 👆🏻