➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁15 | نازنین 1404/1/9 | 18:16
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁15

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

با شنیدن صدای سگا به ساواش نزدیک شدم که محکم هلم داد که چند قدم دور ازش پرت شدم.

ساواش داد زد.

- پسرا حسابشو برسین.

با وحشت به سگا خیره بودم، از دور دندونای تیزشون برق میزد.

مرگم حتمی بود، از ترس دستمو جلوی چشمم گذاشتم که پارس سگی کنارم شنیده شد 

داشتم قبض روح میشدم که با صدای ساواش دستمو از جلوی چشمام برداشتم.

- هنری چیکار میکنی؟

 چرا جلوشون رو گرفتی؟

متعجب به سگ رو به رو خیره شدم.

یکی از سگ ها به هیچ عنوان اجازه نمیداد که بقیه بهم حمله کنن و چون جسه اش از همه بزرگتر بود بقیه از ترس خودشون رو عقب میکشیدن.

منم از فرصت استفاده کردم و آروم آروم عقب رفتم.

چنان پارسی کرد که همشون از ترس پا به فرار گذاشتن ساواش بهت زده به سگش خیره شده بود.

رو به آدماش گفت:

- اینو ببرین انباری تا ببینم این سگ چه مرگشه...

به محض اینکه نزدیک من شدن چنان به سمتشون حمله ور شد که از ترس پا به فرار گذاشتن.

قلبم محکم به سینه مبکوبید.

باورم نمیشه انگار خدا این سگو برای نجات من فرستاده بود.

- هنری آروم باش چرا به آدمای من حمله میکنی.

مشخص بود سگش عصبیه و حالت تهاجمی گرفته و بود و رو به ساواش زوزه میکشید.

ساواش تا خواست به سمت من بیاد نزدیک بود گازش بگیره که داد زد.

- آروم باش کاریش ندارم.

سگ به سمت من اومد که ترسیده خودمو عقب کشیدم.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

قدرت گرفته از بلاگیکس ©