
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
با بغض بهش خیره شدم که نگاه انزجار کننده ای بهم انداخت.
- اینجوری نگام نکن من دلم به حال حر...م ز...ه ها نمیسوزه.
حالا هم مثل یه دختر بچه خوب همراهم راه بیوفت تا این سگ نفهم دست از سرمون برداره.
از موقعیت استفاده کردم و از تو جام تکون نخوردم.
لبشو کج کرد و خندید.
- داری باهام بدجور تا میکنی؟
با زبون اشاره گفتم:
- چه فرقی به حالم میکنه بلاخره که میخوای اذیتم کنی.
صورتشو جمع کرد.
- الان مثلا لالی؟ ببین برا هرکسی بتونی نقش بازی کنی برای من عمرا بتونی
بهتر نیست یه جاهایی خود واقعیتون باشین؟
خاندان شما خسته نشده از نقش بازی کردن؟
کلافه با زبون اشارم گفتم:
- من خودمم نقش بازی نمیکنم.
سری تکون داد.
- نه با تو نمیشه مثل آدم حرف زد.
خواستم فرار کنم که یهو با یه قدم خودشو بهم رسوند و از جا بلندم کردم، یه مشت تو س..نه اش کوبیدم که منو چف...ت خودش کرد.
باز پارس سگ بلند شد که گفت:
- حالش خوب نیست بغلش کردم.
انگاری که سگش قانع شده بود چون دیگه پارسی ازش بلند نشد.
به سمت خونه راه افتاد.
- این سگمم اگه ذات پلیدت رو بفهمه خودش تیـ...که تیـ...که ات میکنه.
جوری منو به خودش محکم چس..پونده بود که نتونم حرکتی بزنم و سگش شک کنه.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟