
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
...
کف انباری خیس و سرد سرد بود.
از بس گریه کرده بودم بینیم گرفته بود.
نمیدونم چند روز بدون هیچ آب و غذایی اینجا زندانی بودم.
معدم خیلی درد میکرد.
سرمو روی پام گذاشتم قارقور شکم بلند شده بود، هر لحظه حس میکردم که قراره با دنیا خداحافظی کنم.
با صدای مهیبی لای چشمامو باز کردم، اتاق تاریک تاریک بود.
حتی نمیدونستم الان شبه یا روز!
صدای چکه بارون و قدم های شخصی که نمیدونستم کیه فضا رو ترسناک تر کرده بود.
چند ثانیه گذشت که بوی سیگار توی بینیم پیچید، از اونجایی که ریه ام حساس بود به سرفه افتادم.
- تا کی میخوای تحمل کنی و حرف نزنی؟
یقین داشتم این پسر سادیسم داره و از عذاب کشیدن من لذت میبرد.
- سه روز غذا نخوردی اگه به سکوتت ادامه بدی همچنان ادامه داره...
لحن صداش آروم بود ولی کاش میتونستم صورتش رو ببینم.
تو رویاهام همیشه دوست داشتم با یه مرد چشم آبی ازدواج کنم ولی الان از هر کی که رنگ چشماش آبیه متنفرم...
- بوی گند گرفتی!
چه حسی داری که هیچکس برا نجات دادنن هیچ اقدامی نکرده؟
شایدم نمیخوان نشون بدن که عزیز دوردونه یا شایدم وارث حاج موسوی هستی؟
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●