4☆قناری زبون بسته | نازنین 1404/1/3 | 16:51
4☆قناری زبون بسته

سلام عشقا بعد یک هفته پارت دادما..!!!!

 

 

آب دهنمو قورت دادم، حتما روی ثروت آقاجون چشم داشتن، به هیچ عنوان نباید بفهمن من اون دختر نیستم...

درسته بابا بزرگ هیچوقت رفتار درستی باهام نداشته ولی من که مثل اونا بی وجدان نیستم.

اگه بابابزرگ ثروت رو از دست بده کل خاندانمون نابود میشن.

من نباید اجازه بدم دست اینا به ستین برسه...

باید تا زمانی که اسیرشونم نقش دختر داییم رو بازی کنم.

 

- تا الان همشون دور هم جمع شدن.

به زیبا گفتم جوری که لو نری بهمون خبر بده.

لبمو روی هم فشردم، باورم نمیشه زیبا جاسوس اینا باشه!

ولی چرا امار اشتباه داده؟

مگه فرق منو ستین رو نمیدید؟

کلافه چشمامو روی هم فشردم، میدونستم هیچکس برای نجات من دست به کمک نمیزد.

اونا فکر میکنن از عمد برای اینکه با اون مردیکه ازدواج نکنم فرار کردم و حالا مطمعنم کلی حرف بارم میکنن که آبروشونو بردم

شایدم فکر کنن چون هیچی به من نرسیده حسودی کردم و با اینا هم دست شدم.

بغض مثل تیغ تو گلوم گیر کرده بود اصلا متوجه حرفاشون نمیشدم.

- ساواش با دختره چیکار کنیم؟!

تو این سرما همینجا ولش کنیم؟

پس اسمش ساواش بود؟

با غضب به سمتم چرخید.

- بیارینش اتاقم...

پارت بعدی امشب ساعت 10

قدرت گرفته از بلاگیکس ©