
پارت هدیه
کلافه چشمامو بستم، خدایا کاش زبونم رو برگردونی.
دستمو محکم به سم..ت خ..ودش کشید که سِرم با شدت از دستم بیرون اومد و در جا خون جاری شد.
تمام کاراش با خ...شونت بود.
یه پنبه روش گذاشت.
- بگیر این لامصبو...
برو خداراشکر کن که رو به مُوتی وگرنه خودم به حرفت میوردم.
درجا تو جام نشستم و خواستم با زبون اشاره بهش بفهمونم که من نمیتونم صحبت کنم ولی اینجا میفهمید که من ستین نیستم و ممکن بود برا دزدیدن دختر داییم دوباره اقدام کنن.
انگار از زل زدن به من لذت میبرد.
- از من بهت چیزی نگفتن؟!
به چشماش زل زدم، من هیچی راجب این مرد نمیدونستم.
به صندلیش تکیه زد و از روی میز بطری برداشت و لیوانش رو پر کرد.
ج..ام پر شد از ما...یع ق...رمز...
باورم نمیشه اینقدر عادی بود
به چشمای گرد شدم خندید.
- نکنه تو هم میخوای؟
میخوای برات بریزم؟
سعی کردم ازش فاصله بگیرم که از جاش بلند شد.
- هیچ راه فراری نداری، بیخودی زحمت نکش و با من راه بیا...
نه نه نمیخوام این صحنه دوباره تکرار بشه...