
پارت هدیه
بدو بدو ازم فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه کوتاه جسمی رو توی دهنم گذاشت.
با تشنج...باز خاطرات نحس و سیاهی مطلق...
با صدای پچ پچ آروم لای چشمامو باز کردم
ساواش با یه پیراهن شیک کنارم نشسته بود و دختر خوش چهره ای هم کنارش بود.
با دیدن من کمی اخماش توی هم رفت.
- بالاخره بیدار شدی؟
خواستم تو جام بشینم که ساواش دستشو روی س...نم گذاشت و عصبی گفت:
- بتمرگ سرجات...
از دادی که زد بغض کردم و ل..م جمع شد.
- داداش فعلا ولش کن تا خونش گردنت نیوفتاده.
ساواش با پوزخند نگام کرد.
- از اولم قصدم ریختن خونش بود.
پس خواهر برادر بودن.
دختره با اخم بهم زل زد.
- هرچی میکشیم از دست شما عوضی هاست.
این داروهات رو کوفت میکنی تا دردسر جدید برامون درست نکردی.
اینو گفت و با عصبانیت از اتاق بیرون زد.
قلبم از حضور ساواش تند تند به س..نه میکوبید.
نگاه خیره اش اذیتم میکرد.
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم، پوزخند ل..ش ثانیه ای قطع نمیشد.
وقتی سایه اش رو روی ت..م احساس کردم به چشمای سردش خیره شدم.
- فکر کنم کار چند ساعت پیشمون نصف و نیمه موند خانم خودشو به تشنج زد.
دهنمو باز کردم که صدایی ازم خارج نشد.
چشمامو بستم و پتو رو توی دستم فشردم.
- اینقدر حالم ازت بهم میخوره که انزجارم میشه بهت دست بزنم.
تو دلم خداراشکری گفتم ولی دوست داشتم دلیل نفرتش رو بفهمم.
- قصد حرف زدن نداری؟