رمان | نازنین 1404/1/29 | 15:08
رمان

دوتا پارت هم فردا داریم. 

منتظر باشید. 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁21 | نازنین 1404/1/29 | 15:03
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁21

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

چند ثانیه بعد همراه با شیشه وی...س..کی وارد حم...وم شد.

نصفشو س...ر کشیده بود.

فقط میتونستم گریه کنم، دستم خیلی درد میکرد.

به چارچوب تکیه داده بود و با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.

- بیرون بیار.

بهت زده نگاش کردم، حاضر بودم خونمو بریزه ولی اینکارو نکنم.

وقتی دیدی مثل مجسمه نگاش میکنم خودش دست به کار شد، شیشه توی دستش رو پرت کرد که هزار تیکه شد.

با چشمای قرمز و خونسردش گفت:

- یه بار دیگه بهت میگم بیرونش بیار.

کف دستامو بهم مالیدم و التماسش کردم ولی اون مثل یه رباطی که بهش دستور داده باشن بدون هیچ احساسی ل...باسمو بی...رون کشید.

هق هقم با صدای آب قاطی شده بود.

از خجالت و درد داشتم می مردم.

من حتی اجازه نمیدم مامانم منو بدون ل...باس ببینه ولی حالا جلوی این ع...وضی بدون هیچ لب...اسی ظ...اهر بودم.

محکم منو زیر د...و...ش آب سرد گرفت.

به سختی نفس میکشیدم که شامپو رو روی سرم خالی کرد و لیف صابون رو دستم داد.

- خودتو قشنگ میشوری حالم از بوی تنت بهم میخوره.

اینو گفت و از ح...موم بیرون زد.

بی حال کف حم...وم افتادم، فقط چند روز اسیر این مرد بودم و منو به این روز انداخته بود.

دلم میخواست خونه خودمون باشم و بابابزرگ هر روز تحقیرم کنه ولی این بلاها سرم نیاد.

تند تند قبل اینکه سرو کله اش پیدا بشه خودمو شستم و خواستم دوباره لباسامو بپوشم که در حموم نصف و نیمه باز شد.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

"من بازگشتم" | نازنین 1404/1/29 | 14:39
"من بازگشتم"

سلاااام. 

میدونم که این چند وقت نبودم و پارت نزاشتم امااااا...... 

یه خبر خوب دارم براتون

رمان قناری زبون بسته شاید بالای 500 پارت داشته باشه و من داشتم 50 پارت اولشو مینوشتم 🙂

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁20 | نازنین 1404/1/29 | 14:35
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁20

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

دستم خیلی درد میکرد، هیچکس توی این خونه نبود که به دادم برسه، خواهرش رو توی چارچوب آشپزخونه دیدم.

نگاه اونم بی حس و سرد بود.

- اردلان زنگ زد.

ساواش پرسید.

- خب دکترا چی گفتن؟!

دستشو مشت کرد با نفرت بهم خیره شد.

- آبان باتوعم میگم چیشده؟!

نفس عمیقی کشید، سعی می‌کرد گریه اش رو کنترل کنه.

- دخترم به لطف بابای این بی همه چیز دیگه هیچوقت نمیتونه راه بره.

دایی من چیکار کرده بود!

ساواش عصبی گردنش رو تکون داد و مثل شیر گرسنه به سمتم حمله ور شد.

دقیقا جایی از دستمو فشرد که بیش از حد درد میکرد.

میدونستم امشبم قرار نیست با آرامش بخوابم.

منو کشون کشون به سمت اتاق خودش کشید.

در اتاق رو قفل کرد.

- امش...ب بلایی سرت میارم که صدای زج..ه ه..ات به گوش بابای حر...م ز....ه ات برسه.

هق هقم شروع شد که ل....باس..شو با شدت از تن...ش بیرون کشید وسط اتاق پرت کرد

نه نه تو رو خدا این بلا رو سرم نیار.

دستمو محکم به سمت حم...وم کشید شیر آب سردو تا اخر باز، خواستم از زیرش بیرون بیام که داد زد.

- تکون بخوری همینجا خ...ونت رو می...ریزم.

از ترس سری تکون دادم، آب یخ یخ بود.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁19 | نازنین 1404/1/29 | 14:32
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁19

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

قفسه س..ینم از درد بالا پایین میشد، کل صورتم پر از اشک شده بود.

منو به سمت خودش چرخوند و چ..ونمو توی دستش گرفت.

رد نگاهش به گ..ردنم افتاد.

- ه...وس کردم کار نیمه تموم اون شبو الان تموم کنم.

محکم به س...ینه اش کوبیدم که مچ..مو گرفت و سی....لی مح...کمی توی ص...ورت خوابوند.

دیگه هیچ دردی رو احساس نمیکردم بدنم بی حس بی حس شده بود.

قاشق دا... بعدی رو بهم نزدیک کرد که از ترس چشمامو بستم

چند ثانیه توی این حالت بودم ولی جاییم نسوخت...

قاشق رو محکم تو ظرف شویی پرت کرد فریاد زد.

- سلطان...

زن تقریباً پنجاه ساله ای وارد آشپزخونه شد.

- جانم آقا؟

- ببرش حموم، یک ساعت دیگه تمیز تحویلم میدی.

به سمتش رفتم هیستریک و تند تند با زبون اشاره گفتم:

- میخوای چه بلایی سرم بیاری؟

مچ دستمو گرفت و مح...کم پی..چ داد.

- قسم میخورم فقط یکبار دیگه این حرکتو انجام بدی جفت دستاتو میشکنم.

الانم با سلطان میری حموم بخوای اذیتش کنی خودم میام سراغت...

 

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁18 | نازنین 1404/1/21 | 15:41
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁18

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

وارد خونه که شدیم رو به نگهبوناش گفت: 

- نزارید هِنری داخل بیاد.

به محض بسته شدن در ورودی من ول کرد که محکم روی زمین افتادم، جوری که صدای خورد شدن استخونام رو شنیدم.

لبمو از درد گزیدم که موهام توی دستش گرفت:

- کارت به جایی رسیده که منو مسخره خودت میکنی؟

از درد به گریه افتادم، خدایا چرا این کابوس تمومی نداره؟!

کشون کشون منو تا آشپزخونه کشید.

کل بدنم درد میکرد و میسوخت.

بازوم رو گرفت از جا بلندم کرد، با نفرت نگاهی بهم انداخت و چشماشو ریز کرد.

دستی روی بازوی کشیدم.

و قسمتی از لباس رو که سوراخ شده بود رو کامل پاره کرد.

گاز روشن کرد که چشمام از حدقه بیرون، لحضه ای حس کردم خون تو رگام یخ بست و قلبم از کار افتاد.

آتیش نه نه نه

این مرد چرا حرفمو باور نمیکرد!

چرا اینقدر ظالم بود؟

مگه چه بلایی سرش اورده بودن که اینجوری تلافی میکرد؟

خواستم از زیر دستش فرار کنم که دستش دور کمرم نشست منو چفت خودش کرد.

بدن اون گرم گرم بود.

سرمو به عقب چرخوندم و توی چشمای بی روحش زل زدم.

 ملتمسانه با زبون بی زبون ازش خواهش کردم.

ولی تنها یک حرفو کنار گوشم پچ زد.

- بگو معذرت میخوام تا ولت کنم.

با گریه سری تکون دادم که نمی تونم اونم گفت:

- شرمنده منم نمیتونم رحمی بهت کنم.

قاشق داغ رو محکم روی بازوم فشرد که از درد و سوزش هق هقم بلند شد و به ساعد دستش چنگ زدم.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➟ 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁17 | نازنین 1404/1/21 | 15:38
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁17

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

با بغض بهش خیره شدم که نگاه انزجار کننده ای بهم انداخت.

- اینجوری نگام نکن من دلم به حال حر...م ز...ه ها نمیسوزه.

حالا هم مثل یه دختر بچه خوب همراهم راه بیوفت تا این سگ نفهم دست از سرمون برداره.

از موقعیت استفاده کردم و از تو جام تکون نخوردم.

لبشو کج کرد و خندید.

- داری باهام بدجور تا میکنی؟

با زبون اشاره گفتم:

- چه فرقی به حالم میکنه بلاخره که میخوای اذیتم کنی.

صورتشو جمع کرد.

- الان مثلا لالی؟ ببین برا هرکسی بتونی نقش بازی کنی برای من عمرا بتونی

بهتر نیست یه جاهایی خود واقعیتون باشین؟

خاندان شما خسته نشده از نقش بازی کردن؟

کلافه با زبون اشارم گفتم:

- من خودمم نقش بازی نمی‌کنم.

سری تکون داد.

- نه با تو نمیشه مثل آدم حرف زد.

خواستم فرار کنم که یهو با یه قدم خودشو بهم رسوند و از جا بلندم کردم، یه مشت تو س..نه اش کوبیدم که منو چف...ت خودش کرد.

باز پارس سگ بلند شد که گفت:

- حالش خوب نیست بغلش کردم.

انگاری که سگش قانع شده بود چون دیگه پارسی ازش بلند نشد.

به سمت خونه راه افتاد.

- این سگمم اگه ذات پلیدت رو بفهمه خودش تیـ...که تیـ...که ات میکنه.

جوری منو به خودش محکم چس..پونده بود که نتونم حرکتی بزنم و سگش شک کنه.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➟ 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁16 | نازنین 1404/1/17 | 02:40
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁16

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

ساواش برزخی نگاهی بهم انداخت.

- خودت جوری بیا سمتم که فکر نکنه قراره بهت آسیب بزنم.

ابرویی بالا انداختم که تهدید وار گفت:

- من راحت میتونم اینو بیهوش کنم پس مجازاتت رو سنگین تر نکن.

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم سگ رو آروم کنم، باورش برام سخته ولی وقتی دستمو روی سرش کشیدم آروم شد که این تعحب ساواش رو بیشتر کرد.

اینجور که از برخوردش فهمیدم این سگ محبوبش بود ولی چرا از من دفاع میکرد؟

به سمت ساواش رفتم که درجا بلند شد.

عصبی گفت:

- کاریش ندارم برو رد کارت...

سگ زوزه ای کشید که از ترس ناخودآگاه دست ساواش رو گرفتم تا خواستم دستشو ول کنم محکم تر گرفت.

به صورتش زل زدم که با اخم نگام میکرد.

- برو خداراشکر کن که شانس اوردی.

خواست منو به سمت انباری ببره که سگش باز پارس کرد که ساواش کفری گفت:

- هنری بس کن قرار نیست اینجا زندانیش کنم، میخوام درو ببندم.

لبخند ریزی روی لبم نشست که از چشم ساواش دور نموند.

- زیادی خوشحال نباش، اینجا هنری نذاشت.

اتاق خ..ابم از کی کمک میخوای؟

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

(-_-;) باورم نمیشه (-_-;) | نازنین 1404/1/17 | 02:33
(-_-;)  باورم نمیشه (-_-;)

 

ساعت 2 صب اومدم پست بزارم 😐🤦🏻‍♀️

هه فکر کردین رمان اوردم نه خیرر من زرنگم به هر هر حال 10 دقیقه دیگه  پارت قناری میدم ولی خووب.. 

اومدم اهنگ بخونم. 😁

ولی 3تا اهنگ میخونم 

1:گلزااار 100تا معذرت: اهم اهم. تتتووو خرررااابب کررردییییی هممهههه چچچچیییییی رررروووو خوووووودتتت تووووییییی کههه زدیییی زززیییررر قوووولللت.. 

خوب بسه

این یکی خیلی ترند شده 

2:از چشام باریدن تورو تاا دیدم باهام بازییی کردددد...  چییی کاا کردیییی بااا دلمم واییی چی کار کردی با دلم وایی

خوب خوندم

اخری خیلی خوبه

شماره 3:اهنگ گوسفند منهههه فداش بشم منه بجه مامانش بجه ی بابایشششش

شب خوش🫡

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁15 | نازنین 1404/1/9 | 18:16
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁15

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

با شنیدن صدای سگا به ساواش نزدیک شدم که محکم هلم داد که چند قدم دور ازش پرت شدم.

ساواش داد زد.

- پسرا حسابشو برسین.

با وحشت به سگا خیره بودم، از دور دندونای تیزشون برق میزد.

مرگم حتمی بود، از ترس دستمو جلوی چشمم گذاشتم که پارس سگی کنارم شنیده شد 

داشتم قبض روح میشدم که با صدای ساواش دستمو از جلوی چشمام برداشتم.

- هنری چیکار میکنی؟

 چرا جلوشون رو گرفتی؟

متعجب به سگ رو به رو خیره شدم.

یکی از سگ ها به هیچ عنوان اجازه نمیداد که بقیه بهم حمله کنن و چون جسه اش از همه بزرگتر بود بقیه از ترس خودشون رو عقب میکشیدن.

منم از فرصت استفاده کردم و آروم آروم عقب رفتم.

چنان پارسی کرد که همشون از ترس پا به فرار گذاشتن ساواش بهت زده به سگش خیره شده بود.

رو به آدماش گفت:

- اینو ببرین انباری تا ببینم این سگ چه مرگشه...

به محض اینکه نزدیک من شدن چنان به سمتشون حمله ور شد که از ترس پا به فرار گذاشتن.

قلبم محکم به سینه مبکوبید.

باورم نمیشه انگار خدا این سگو برای نجات من فرستاده بود.

- هنری آروم باش چرا به آدمای من حمله میکنی.

مشخص بود سگش عصبیه و حالت تهاجمی گرفته و بود و رو به ساواش زوزه میکشید.

ساواش تا خواست به سمت من بیاد نزدیک بود گازش بگیره که داد زد.

- آروم باش کاریش ندارم.

سگ به سمت من اومد که ترسیده خودمو عقب کشیدم.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁14 | نازنین 1404/1/8 | 00:59
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁14

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

صداش دقیقا بیخ گوشم بود.

- اگه امروز به حرفت نیارم پسر مامانم نیستم.

دستمو بی هوا کشید که هینی خفه ای کشیدم.

با سرعت از انباری بیرون زدیم، شب بود و برف با شدت میبارید.

لباسم خیس خیس بود و داشتم تو این هوا یخ میزدم.

داد زد.

- حامد قلاده سگا رو باز کن.

با چشمای گرد شده به سمتش چرخیدم.

- دیگه التماسم کنی فایده نداره بهت وقت داده بودم.

با زبون اشاره تند تند بهش گفتم:

- من نمیتونم حرفم بزنم.

ولی خونسرد بهم خیره بود.

- فکر میکنی من اینقدر خرم که تو رو با دختر خاله لالت اشتباه بگیرم؟ 

نه جانم ذات پلیدت رو خوب میشناسم.

حتی میدونم اون بیچاره هم شما هم به این روز انداختین ولی به زودی تک تکتون رو به خاک سیاه میشونم.

لعنتی حتی منو هم می‌شناخت...

رو به روش ایستادم و هرچی با زبون اشاره خواستم ثابت کنم فقط دست به جیب بهم خیره بود.

یکی از آدماش که کنارمون بود گفت:

- رییس خود خودشه الکی ادای دختر خالش رو در میاره، از زیبا یکبار دیگه هم پرسیدم

میگه خیلی سلیطه است همیشه سعی داشته دختر خالش رو خراب کنه.

با نفرت بهش خیره شدم، داشتن خرابکاری خودشون رو لاپوشونی میکردن.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➟ شرط پارت بعد 

پنج لایک پنج کامنت

 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁13 | نازنین 1404/1/8 | 00:53
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁13

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

...

کف انباری خیس و سرد سرد بود.

از بس گریه کرده بودم بینیم گرفته بود.

نمیدونم چند روز بدون هیچ آب و غذایی اینجا زندانی بودم.

معدم خیلی درد میکرد.

سرمو روی پام گذاشتم قارقور شکم بلند شده بود، هر لحظه حس میکردم که قراره با دنیا خداحافظی کنم.

با صدای مهیبی لای چشمامو باز کردم، اتاق تاریک تاریک بود.

حتی نمیدونستم الان شبه یا روز!

صدای چکه بارون و قدم های شخصی که نمیدونستم‌‌ کیه فضا رو ترسناک تر کرده بود.

چند ثانیه گذشت که بوی سیگار توی بینیم پیچید، از اونجایی که ریه ام حساس بود به سرفه افتادم.

- تا کی میخوای تحمل کنی و حرف نزنی؟

یقین داشتم این پسر سادیسم داره و از عذاب کشیدن من لذت میبرد.

- سه روز غذا نخوردی اگه به سکوتت ادامه بدی همچنان ادامه داره...

لحن صداش آروم بود ولی کاش میتونستم صورتش رو ببینم.

تو رویاهام همیشه دوست داشتم با یه مرد چشم آبی ازدواج کنم ولی الان از هر کی که رنگ چشماش آبیه متنفرم...

- بوی گند گرفتی!

چه حسی داری که هیچکس برا نجات دادنن هیچ اقدامی نکرده؟

شایدم نمیخوان نشون بدن که عزیز دوردونه یا شایدم وارث حاج موسوی هستی؟

 

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁12 | نازنین 1404/1/8 | 00:50
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁12

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

- از لج من حرف نمیزنی؟

خوشت میاد بهت دس..ت میزنم؟

تند تند سری برا مخالفت تکون دادم.

از روی ت..خت بلند شد و چنگی به موهاش زد عصبی بطری شیشه ای رو به دیوار کوبید که از ترس به سکسکه افتادم.

دستام از شدت درد بی حس شده بود و جای سرنگ خون ریزی میکرد.

- این تازه اولشه...

با بغض نگاش کردم هیچ رحمی تو کارش نبود.

- سری بعدی میندازمت جلوی س...گام تیکه پارت کنن

ببینم اون موقع هم لال مونی میگیری یا نه.

دوباره به سمتم اومد که سریع پاهامو جمع کردم.

پوزخندی زد.

- حالم بهم میخوره میبینمت.

تو نج..سی تو نح..سی تو نطفه ح..م ز..ده ای..

تنم به شدت میلرزید.

گ..ردنم از شدت گا...ی که گرفته بود میسوخت و حس میکردم با اون دن...دونای تیزش س...وراخش کرده.

دستمو باز کرد و بازوم رو م...حکم گرفت و از روی تخ...ت بلندم کرد.

اگه دستش دور ک...رم حلقه نشده بود قطعا پخش زمین میشدم.

هیچ حسی توی بد...نم نداشتم، شل شل شده بودم.

- راه بیوفت برا من ادا درنیار.

سریع با اشاره گفتم:

- من نمیتونم حرف بزنم.

-  این خل بازی ها چیه؟!

 پاشو ببینم...

نگاهی به اتاقش انداختم و با دیدن خودکار خواستم به سمتش برم که یقه پیراهنمو گرفت.

- گمشو از اتاق من برو بیرون نمیخوام حتی یک ثانیه تحملت کنم.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

 

☆➖⃟👅•part 11 | نازنین 1404/1/7 | 20:31
☆➖⃟👅•part 11

•قــناری زبـون بســته⛔

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

هق هقم بلند شد که خندید.

- آفرین بیشتر...

بیشتر گریه کن، میخوام صدات کل اتاق بپیچه...

من هق میزدم اون با پوزخند بهم خیره بود.

دستشو روی گ.ونم گذاشت و ص‌..ورتش رو بهم نزدیک کرد، بوی الــ...کل و عطرش باهام قاطی شده بود.

کاش باز تشنج کنم

کاش زبونم باز شه

کاش یکی...

با دا... شدن ل....م برق از سرم پرید...

این ب...شرف چیکار میکرد، به چه حقی بهم دس...ت درا...ی میکرد؟ خواستم با پایی که آزاد بود تو شکمش بکوبم که سریع نقشمو گرفت و سن....گینی ت...ش رو ر...م انداخت.

فاصله ص...ورتش باهم م...یلی متری بود.

- التماس نمیکنی نه؟!

حالا از اینکه چرا نگفته بودم نمیتونم حرف بزنم پشیمون بودم.

دهنم عین ماهی باز و بسته کردم ولی فایده ای نداشت اینم اینقدر م...ست بود که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که من چه مرگمه...

سرشو توی گ....دنم فرو کرد و با هر گا...ی که میزد هق هقم بالا میرفت.

خدایا تو رو جون هرکی که دوست داری نجاتم بده قسم میخورم از این به بعد حتی یه نمازمم ترک نکنم.

هرچی تقلا کردم فایده ای نداشت حتی خدا هم صدامو نمیشنید.

وقتی به لبا...م رسید چشمامو روی هم فشردم و هق زدم.

یهویی چون...مو گرفت که از ترس چشمامو باز کردم.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• 

پارتش صحنه داره 

"حقیقت " | نازنین 1404/1/7 | 04:06
"حقیقت "

میدونید من که خودم از بی کفنی زندم🤣

اگه کفن داشتم خودم از دست این وضعیت میک. شتم

میدونید اگه بخوام بمیرمم والدین  گرامیم باید 100 میل

واسه عزای من خرج کنم

پـــس

نه راه پست دارم نه راه پیـش

  

شب خوش تا یک جمله انگیزشی دیگه♕🤣

" مـر'گـــ" | نازنین 1404/1/7 | 04:02
"  مـر'گـــ"

ا'گـه؛ 

یه "روزی

۱۵ ثـــا'نـیـه. به" مـر'گـــتـ بود 

چــه چی"زی قبل مــــ"ر گــتــ" مــیگفتیـ'

♡ لوازم ارایشی ♡ | نازنین 1404/1/5 | 19:10
♡ لوازم ارایشی ♡

   

              ☆  لوسیون مارشمالو یی ☆

10☆قناری زبون بسته | نازنین 1404/1/5 | 04:55
10☆قناری زبون بسته

                 پارت هدیه 

- شایدم فهمیدی من کیم و از ترس زبونت بند اومده هوم؟!

آب دهنم رو قورت دادم، امروز اینقدر اینکارو تکرار کرده بودم که حس میکردم دهنم حسابی خشک شده.

لیوان دومو پر کرد.

- اگه تو بگی نخور ادامه اش نمیدم...

ولی اگه به سکوتت ادامه بدی قول نمیدم بعدش سالم از این اتاق بیرون بری.

سعی کردم ولی باز دهنم عین ماهی باز و بسته میشد.

سکوتمو که دید خندید.

- انگاری تو هم بدت نمیاد!

باید حدس میزدم شبیه اون ح..م ز...ه ها باشی.

اصلا متوجه منظورش نشدم.

مگه بابابزرگ من چه بدی در حقش کرده بود که اینقدر با نفرت ازشون حرف میزد؟

به خودم که اومدم دیدم کنارم نشسته و فاص...له ک...می باهام داره خواستم خودم عقب بکشم که با پتو م....ح..اصرم کرد.

چشمای سرد وح...شیش ضربان قلبمو به تپش انداخته بود با صدای خ...م...ارش لٕ.. زد.

- میدونی خوبیه سکوتت چیه؟ 

منتظر بهش چشم دوخته بودم.

- راحت بدون هیچ سرو صدایی میتونم ک...ارمو باه...ات انجام بدم.

چشمای ترسیدمو که دید خندید.

- ترسیدی؟؟

آفرین بترس...

بهت قول میدم اگه ج...یغ بزنی ولت کنم پس سعی کن تا میتونی داد بزنی و التماسم کنی که به..ت دس....ت نزنم.

یهویی یکی از دستمو با دس...تبند به تخ....ت بست.

با گریه و دست آزادم خواستم اون یکی دستمو باز کنم که فرصتی بهم نداد

9☆قناری زبون بسته | نازنین 1404/1/5 | 04:51
9☆قناری زبون بسته

                    پارت هدیه 

کلافه چشمامو بستم، خدایا کاش زبونم رو برگردونی.

دستمو محکم به سم..ت خ..ودش کشید که سِرم با شدت از دستم بیرون اومد و در جا خون جاری شد.

تمام کاراش با خ...شونت بود.

یه پنبه روش گذاشت.

- بگیر این لامصبو...

برو خداراشکر کن که رو به مُوتی وگرنه خودم  به حرفت میوردم.

درجا تو جام نشستم و خواستم با زبون اشاره بهش بفهمونم که من نمیتونم صحبت کنم ولی اینجا میفهمید که من ستین نیستم و ممکن بود برا دزدیدن دختر داییم دوباره اقدام کنن.

انگار از زل زدن به من لذت میبرد.

- از من بهت چیزی نگفتن؟!

به چشماش زل زدم، من هیچی راجب این مرد نمی‌دونستم.

به صندلیش تکیه زد و از روی میز بطری برداشت و لیوانش رو پر کرد.

ج..ام پر شد از ما...یع ق...رمز...

باورم نمیشه اینقدر عادی بود

به چشمای گرد شدم خندید.

- نکنه تو هم میخوای؟

میخوای برات بریزم؟

سعی کردم ازش فاصله بگیرم که از جاش بلند شد.

- هیچ راه فراری نداری، بیخودی زحمت نکش و با من راه بیا...

نه نه نمیخوام این صحنه دوباره تکرار بشه...

قدرت گرفته از بلاگیکس ©