
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
دستم خیلی درد میکرد، هیچکس توی این خونه نبود که به دادم برسه، خواهرش رو توی چارچوب آشپزخونه دیدم.
نگاه اونم بی حس و سرد بود.
- اردلان زنگ زد.
ساواش پرسید.
- خب دکترا چی گفتن؟!
دستشو مشت کرد با نفرت بهم خیره شد.
- آبان باتوعم میگم چیشده؟!
نفس عمیقی کشید، سعی میکرد گریه اش رو کنترل کنه.
- دخترم به لطف بابای این بی همه چیز دیگه هیچوقت نمیتونه راه بره.
دایی من چیکار کرده بود!
ساواش عصبی گردنش رو تکون داد و مثل شیر گرسنه به سمتم حمله ور شد.
دقیقا جایی از دستمو فشرد که بیش از حد درد میکرد.
میدونستم امشبم قرار نیست با آرامش بخوابم.
منو کشون کشون به سمت اتاق خودش کشید.
در اتاق رو قفل کرد.
- امش...ب بلایی سرت میارم که صدای زج..ه ه..ات به گوش بابای حر...م ز....ه ات برسه.
هق هقم شروع شد که ل....باس..شو با شدت از تن...ش بیرون کشید وسط اتاق پرت کرد
نه نه تو رو خدا این بلا رو سرم نیار.
دستمو محکم به سمت حم...وم کشید شیر آب سردو تا اخر باز، خواستم از زیرش بیرون بیام که داد زد.
- تکون بخوری همینجا خ...ونت رو می...ریزم.
از ترس سری تکون دادم، آب یخ یخ بود.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●