
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
قفسه س..ینم از درد بالا پایین میشد، کل صورتم پر از اشک شده بود.
منو به سمت خودش چرخوند و چ..ونمو توی دستش گرفت.
رد نگاهش به گ..ردنم افتاد.
- ه...وس کردم کار نیمه تموم اون شبو الان تموم کنم.
محکم به س...ینه اش کوبیدم که مچ..مو گرفت و سی....لی مح...کمی توی ص...ورت خوابوند.
دیگه هیچ دردی رو احساس نمیکردم بدنم بی حس بی حس شده بود.
قاشق دا... بعدی رو بهم نزدیک کرد که از ترس چشمامو بستم
چند ثانیه توی این حالت بودم ولی جاییم نسوخت...
قاشق رو محکم تو ظرف شویی پرت کرد فریاد زد.
- سلطان...
زن تقریباً پنجاه ساله ای وارد آشپزخونه شد.
- جانم آقا؟
- ببرش حموم، یک ساعت دیگه تمیز تحویلم میدی.
به سمتش رفتم هیستریک و تند تند با زبون اشاره گفتم:
- میخوای چه بلایی سرم بیاری؟
مچ دستمو گرفت و مح...کم پی..چ داد.
- قسم میخورم فقط یکبار دیگه این حرکتو انجام بدی جفت دستاتو میشکنم.
الانم با سلطان میری حموم بخوای اذیتش کنی خودم میام سراغت...
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●