
•قــناری زبـون بســته⛔•
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
وارد خونه که شدیم رو به نگهبوناش گفت:
- نزارید هِنری داخل بیاد.
به محض بسته شدن در ورودی من ول کرد که محکم روی زمین افتادم، جوری که صدای خورد شدن استخونام رو شنیدم.
لبمو از درد گزیدم که موهام توی دستش گرفت:
- کارت به جایی رسیده که منو مسخره خودت میکنی؟
از درد به گریه افتادم، خدایا چرا این کابوس تمومی نداره؟!
کشون کشون منو تا آشپزخونه کشید.
کل بدنم درد میکرد و میسوخت.
بازوم رو گرفت از جا بلندم کرد، با نفرت نگاهی بهم انداخت و چشماشو ریز کرد.
دستی روی بازوی کشیدم.
و قسمتی از لباس رو که سوراخ شده بود رو کامل پاره کرد.
گاز روشن کرد که چشمام از حدقه بیرون، لحضه ای حس کردم خون تو رگام یخ بست و قلبم از کار افتاد.
آتیش نه نه نه
این مرد چرا حرفمو باور نمیکرد!
چرا اینقدر ظالم بود؟
مگه چه بلایی سرش اورده بودن که اینجوری تلافی میکرد؟
خواستم از زیر دستش فرار کنم که دستش دور کمرم نشست منو چفت خودش کرد.
بدن اون گرم گرم بود.
سرمو به عقب چرخوندم و توی چشمای بی روحش زل زدم.
ملتمسانه با زبون بی زبون ازش خواهش کردم.
ولی تنها یک حرفو کنار گوشم پچ زد.
- بگو معذرت میخوام تا ولت کنم.
با گریه سری تکون دادم که نمی تونم اونم گفت:
- شرمنده منم نمیتونم رحمی بهت کنم.
قاشق داغ رو محکم روی بازوم فشرد که از درد و سوزش هق هقم بلند شد و به ساعد دستش چنگ زدم.
● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●
➟