➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁14 | نازنین 1404/1/8 | 00:59
➖⃟👅•• #𝗣𝗮𝗿𝘁14

•قــناری زبـون بســته⛔•

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

صداش دقیقا بیخ گوشم بود.

- اگه امروز به حرفت نیارم پسر مامانم نیستم.

دستمو بی هوا کشید که هینی خفه ای کشیدم.

با سرعت از انباری بیرون زدیم، شب بود و برف با شدت میبارید.

لباسم خیس خیس بود و داشتم تو این هوا یخ میزدم.

داد زد.

- حامد قلاده سگا رو باز کن.

با چشمای گرد شده به سمتش چرخیدم.

- دیگه التماسم کنی فایده نداره بهت وقت داده بودم.

با زبون اشاره تند تند بهش گفتم:

- من نمیتونم حرفم بزنم.

ولی خونسرد بهم خیره بود.

- فکر میکنی من اینقدر خرم که تو رو با دختر خاله لالت اشتباه بگیرم؟ 

نه جانم ذات پلیدت رو خوب میشناسم.

حتی میدونم اون بیچاره هم شما هم به این روز انداختین ولی به زودی تک تکتون رو به خاک سیاه میشونم.

لعنتی حتی منو هم می‌شناخت...

رو به روش ایستادم و هرچی با زبون اشاره خواستم ثابت کنم فقط دست به جیب بهم خیره بود.

یکی از آدماش که کنارمون بود گفت:

- رییس خود خودشه الکی ادای دختر خالش رو در میاره، از زیبا یکبار دیگه هم پرسیدم

میگه خیلی سلیطه است همیشه سعی داشته دختر خالش رو خراب کنه.

با نفرت بهش خیره شدم، داشتن خرابکاری خودشون رو لاپوشونی میکردن.

● •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• •• ●

➟ شرط پارت بعد 

پنج لایک پنج کامنت

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©